رمان{عشق سیاه و سفید}
یهو دیدم... نونا رو تخت نشسته پیش ا/ت... و ا/ت داره گریه میکنه و جیغ میزنه... فهمیدم که وقت زایمانش رسیده.......
نونا: اروم باش ا/ت... صبر کن... الان زنگ میزنم انبولانس...(دستشو گرفته)
کیونگ: نه نه خودم اومدم....
ا/ت رو اروم بلند کردمو از پله ها بردمش پایین... و گذاشتمش داخل ماشین... و نونا هم پشت پیش ا/ت نشست.... جونگ سوهم با ماشین خودش اومد دنبالمون...
ا/ت: اییی.... دیگه.... نمیتونم.... ایییی...
کیونگ: عزیزم.... اروم باش... یکم دیگه تحمل کنی رسیدیم....
نونا: اروم باش ا/ت... اروم... تحمل کن تو قویی نفس عمیق....(دستشو گرفته و سر ا/ت رو پاهاشه)
بعد از چند مین...
رسیدن بیمارستان... ا/ت رو بردن داخل...
ا/ت: اییی....(دادو گریه)
ا/ت رو بردن تو اتاق....
کیونگ: اوفف ا/ت خیلی درد داشت...
نونا: نگران نباش... دوتاشون...سالم میان بیرون....
جونگ سو:...کیونگ... ابجی من خیلی قویه... خودت میدونی... من بهش ایمان دارم...
کیونگ: اره...
یه ساعتی میشد که ا/ت داخل اتاق بود.... و هنوز دکتر بیرون نیومده بود.... ساعت۱۲شب بود....
جونگ سو:من میرم یچی بگیرم براتون... چیزی نخوردید....
کیونگ: منم بیام؟
جونگ سو: نه تو اینجا پیش نونا بمون.... ـ
جونگ با خریدایی تو دستش برگشت.... به کیونگ ساندویچشو داد....
جونگ سو: عزیزم بیا بخور اینم برای تو....
نونا:چی هست؟!
جونگ سو: ساندویچ!
نونا: ساندویچ؟
جونگ سو: اوم... اره...
نونا: ن.. نه بیخیال... میل ندارم...
و بعد دستشو میزاره رو سرش....
جونگ سو: مطمئنی عزیزم؟! ... چیزی نخوردیاا..
نونا:... ساندویچ دوست ندارم....
جونگ سو: توکه همین دیروز نه پَیروز دوست داشتی!!
نونا: نه الان... ندارم...
جونگ سو: ببینم.. تو تب کردی؟!
دستشو میکشه رو صورت نونا....
جونگ سو: یخورده تب داری!!! میخوای بریم ازمایش بدیم؟! ویروس جدیدی نباشه!!
نونا: ن... خوبم... چون زیادی بیدار موندم...
جونگ سو:خوب عشقم... بگیر بخواب....
نونا: میخوام... ولی سر درد نمیزاره...!
جونگ سو: خو حداقل بزار برات یچی دیگ بگیرم گشنه نمونی...
نونا: ن..
میخواست بگه نه نمیخواد که یهو چشمش افتاد به ساندویچو... حالش خراب شد... دستشو گرفت جلو دهنش و دویید سمت سرویس...
ویو نونا
جونگ سو گفت که میک وای برات چیزی بگیرم اما نخواستم... میلم به غذا کم شده بود. .. تا یهو چشمم به ساندویچ افتاد... دست خودم نبود دستمو گرفتم جلو دهنمو. ... دوییدم تو سرویس... هرچی بودو با معده ی خالی بالا اوردم... خودمو نگاه کردم تو اینه... واقعا حالم بد شدع بود.... قیافم عوض شده بود...
نونا: اروم باش ا/ت... صبر کن... الان زنگ میزنم انبولانس...(دستشو گرفته)
کیونگ: نه نه خودم اومدم....
ا/ت رو اروم بلند کردمو از پله ها بردمش پایین... و گذاشتمش داخل ماشین... و نونا هم پشت پیش ا/ت نشست.... جونگ سوهم با ماشین خودش اومد دنبالمون...
ا/ت: اییی.... دیگه.... نمیتونم.... ایییی...
کیونگ: عزیزم.... اروم باش... یکم دیگه تحمل کنی رسیدیم....
نونا: اروم باش ا/ت... اروم... تحمل کن تو قویی نفس عمیق....(دستشو گرفته و سر ا/ت رو پاهاشه)
بعد از چند مین...
رسیدن بیمارستان... ا/ت رو بردن داخل...
ا/ت: اییی....(دادو گریه)
ا/ت رو بردن تو اتاق....
کیونگ: اوفف ا/ت خیلی درد داشت...
نونا: نگران نباش... دوتاشون...سالم میان بیرون....
جونگ سو:...کیونگ... ابجی من خیلی قویه... خودت میدونی... من بهش ایمان دارم...
کیونگ: اره...
یه ساعتی میشد که ا/ت داخل اتاق بود.... و هنوز دکتر بیرون نیومده بود.... ساعت۱۲شب بود....
جونگ سو:من میرم یچی بگیرم براتون... چیزی نخوردید....
کیونگ: منم بیام؟
جونگ سو: نه تو اینجا پیش نونا بمون.... ـ
جونگ با خریدایی تو دستش برگشت.... به کیونگ ساندویچشو داد....
جونگ سو: عزیزم بیا بخور اینم برای تو....
نونا:چی هست؟!
جونگ سو: ساندویچ!
نونا: ساندویچ؟
جونگ سو: اوم... اره...
نونا: ن.. نه بیخیال... میل ندارم...
و بعد دستشو میزاره رو سرش....
جونگ سو: مطمئنی عزیزم؟! ... چیزی نخوردیاا..
نونا:... ساندویچ دوست ندارم....
جونگ سو: توکه همین دیروز نه پَیروز دوست داشتی!!
نونا: نه الان... ندارم...
جونگ سو: ببینم.. تو تب کردی؟!
دستشو میکشه رو صورت نونا....
جونگ سو: یخورده تب داری!!! میخوای بریم ازمایش بدیم؟! ویروس جدیدی نباشه!!
نونا: ن... خوبم... چون زیادی بیدار موندم...
جونگ سو:خوب عشقم... بگیر بخواب....
نونا: میخوام... ولی سر درد نمیزاره...!
جونگ سو: خو حداقل بزار برات یچی دیگ بگیرم گشنه نمونی...
نونا: ن..
میخواست بگه نه نمیخواد که یهو چشمش افتاد به ساندویچو... حالش خراب شد... دستشو گرفت جلو دهنش و دویید سمت سرویس...
ویو نونا
جونگ سو گفت که میک وای برات چیزی بگیرم اما نخواستم... میلم به غذا کم شده بود. .. تا یهو چشمم به ساندویچ افتاد... دست خودم نبود دستمو گرفتم جلو دهنمو. ... دوییدم تو سرویس... هرچی بودو با معده ی خالی بالا اوردم... خودمو نگاه کردم تو اینه... واقعا حالم بد شدع بود.... قیافم عوض شده بود...
۲۰.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.